من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
دل دیوانهی من قابل زنجیر نبود
عمر مردم همه در پردهی حیرانی رفت
گر گلوگیر نمیشد غم نان مردم را
حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟
یاد آن جلوهی مستانه کی از دل برود؟
هر که باری ز دل رهروان بردارد
سراب، تشنهلبان را کند بیابان مرگ